PRIME



امروز انگار کسی بهم گفت با خودت کـانـدوم ببر.

تو خونه و خواب بودم که علی پیام داده بود: سلام خوبی کجایی؟

منم جواب دادم ولی آنلاین نبود.

گذاشتم جیبم. رحمان زنگ زد و رفتم کنار کمربندی (جای همیشگی) و تو ماشین نشستیم.

علی پیام داد: مکان نداری؟ نوشتم نه.خلاصه گفت من دارم و بیا.

رحمان منو رسوند cheeky و تا آخر منتظر ایستاد تا برگردم.

رفتم و خلاصه حال اساسی کردیم. میگفت اذیت میشم. منم کشیدم بیرون.

دوست ندارم کسی رو اذیت کنم. ولی گفت ادامه بده.

دوستش دارم. قد بلند و لاغر. با پاهایی بزرگ wink


یه مدت بود که عادت کرده بودم به نزدن.

یعنی تاثیر قرص های ضد افسردگی بود.

البته در خودم این توانایی رو می بینم که نزنم یا خیلی کم بزنم.

حالا بازم می خوام امتحان کنم.

دیروز رحمان میگه من ده روزه نزدم. کاری بکنم تحریک نشم.

گفتم خودت خودت رو تحریک نکنی، تحریک خودش میاد سراغت laugh

و خوب الان 24 ساعت هست که نزدم.


تو نت با هم آشنا شدیم.

صادقانه چیزی که میخواست رو گفت و منم گفتم.

عکس داد و عکس دادم. گفت قیافه همه نیست.

برای سـکـس نرفتم و قرار بر این بود که فقط همدیگه رو ارضـا کنیم.

وقتی دیدمش همونی بود که دوست داشتم.

خوردم. خورد. مالیدم. مالید.

ولی خوب دوست داشت من باهاش سـکـس کنم و کردم.

وقتی برگشتم خونه هم از اون سپاسگزاری کردم.

امیدوارم دفعه های بعد هم بتونیم با هم رابطه داشته باشیم.


حدود دو سه سانتیمتری برف اومده بود چند روز پیش.

طرف رفته عکس پروفایل تـلـگرامـش رو عوض کرده با یه عکسی از حیاط خونه شون که یه انگشت برف روی درخت نشسته.

روش هم نوشته "اولین برف"!

نمیدونم چرا مردم اینقدر دوست دارم خودشون رو به دیگران عرضه کنن. طوری نشون بدن انگار برف یا بارون و تگرگ یا هر چیز دیگه ای فقط مخصوص اونها هست و دیگران بی نصیب!

 


دو سه شب پیش بود که بهش گفتم نمیتونم باهات باشم. 

واقعیتش هم همینه.

آدمی مثل من با این همه بدبختی و مشکلات خانوادگی، دیگه نمیتونه تو زندگیش کسی رو راه بده.

و میبایست هرچه زودتر از زندگی اون برم بیرون تا به من وابسته نشده.

هرچند ناراحت شد ولی خوب از همدیگه سپاسگزاری کردیم.

برای لحظه ها و ساعت هایی که برای هم ساختیم.

تو طالع من تنهایی نوشته شده. با کسی باشم به اونم صدمیه میزنم.

درضمن بودنِ با کسی اونطور که من میخوام، هرگز در این کشور شدنی نیست.

پس همون بهتر که تنها باشم.


دیشب گفتم که دوست ندارم بشینم پای مانیتور و با صفحه کلید هی تایپ کنم.

دوست دارم خودت روبروم باشی و حرف رو بگم و بشنوی. یا حرفی داری، بگی و بشنوم.

چت کردن فقط برای موارد ضروری هست.

به نظر من بیان احساسات و گفتن حرف هایی که داری از راه چت، درست مثل ســکــس کردن از پشت شیشه هست.

نه طرف حالی میبره نه تو.

خلاصه. گفتم و اونم قبول کرد.


انتظار داره از اون اول صبحی که از خواب بیدار میشم بشینم با اون چت کنم تا شب که میرم تو رختخواب!

دیگه حتی کارهای شخصی خودم رو نمیتونم انجام بدم. تا حرفی هم میزنی قهر میکنه.

دیشب داشتم مقال میخوندم میگه چکار میکنی میگم دارم مقال میخونم. زودی قهر میکنه میره.

عزیزم قرار نیست من بخاطر تو عوض بشم یا تو بخاطر من. یا تو از زندگیت بزنی برای من و برعکس.

بودن با هم باید طوری باشه که هیچ کدام از طرفین زیان نبینن.

نه دیگه میتونم کتاب بخونم. نه میتونم مقاله بخونم. نه میتونم فیلم و سریال ببینم. این که نشد.

امشب باهاش حرف میزنم. 

جنگ اول به از صلح آخر.


تا همین چند سال پیش، گاهی ماه به ماه هم هیچ خوابی نمی دیدم. حالا برعکس شده.

حتی اگر تو روز یک ساعت بخوابم باز هم خواب می بینم. به جایی رسیدم که می تونم بقیه ی خوابی که دیدم و بیدار شدم رو هم دوباره ببینم.

در خواب ها هم به درجه ای از عرفان رسیدم که اگر اون خواب همش ســکــســی باشه هم به هیچ عنوان ارضـا نمیشم.

این رو به رحمان گفتم گفت مگه ممکنه؟ گفتم چرا که نه.

 


کلی وقت گذاشتم و نوشته های پیشین این وبلاگ رو پاک کردم.

گاهی با خودم میگم: چرا باید چیزی بنویسم که بعدها از نوشتنش پشیمون بشم.

خصوصی های زندگی من برای خودمه نه برای دیگران.

پس اگر دیدید آمار کنار وبلاگ زیاده ولی پستی نداره یا کمه، بدونید که همه رو پاک کردم.

هرچند با پاک کردن اونها، قسمتی از خاطراتم رو هم حذف کردم.


دم شب چنان بادی وزید که نگو و نپرس. برق قطع شد. صدای خرد شدن شیشه ها رو از هر جا می شد شنید.

از دیروز تا امروز هم چندین بار تگرگ باریده و خساراتی زده. دیشب هم که رعد و برق هایی می زد که از برق اون همه جا روشن می شد.

تو برخی جاهای شهر هم درختان زیادی رو شکسته. کانال هواشناسی ایران رو هم که دیدم، بارش تگرگ به خیلی جاها خسارت وارد کرده.

مثل اینکه امسال، برنامه ها برامون داره.

تگرگ عزیز، هرچند زدی گل هایی که تو باغچه دارم رو خراب کردی ولی از دستت عصبانی نیستم.


چند شب پیش یه خواب دیدم. خوابی بسیار طولانی. 

چیزی که فقط در خواب می شد اون رو دید و حس کرد.

چیزی که در واقعیت هرگز به چشم نخواهم دید.

همه ی ایده آل های من، تو اون خواب بود.

من بودم و تو. تویی که.

روز بعد اصلاً دوست نداشتم از خواب بیدار شم.

هنوز از یادم نرفته و نخواهد رفت.

بدون تردید، بهترین خواب عمرم بود.


سر سه راه. منتظر تاکسی ایستادم (میدون هست ولی نمیدونم چرا بهش میگن سه راه؟!).

دخترکی کم سن و سال، شاید حدود پانزده شانزده سال منتظر تاکسی ایستاده. با مانتویی بسیار کوتاه و جلو باز (اینش به من ربطی نداره).

سوار تاکسی شدم. اونم گفت. بعد گفت که پول ندارم.

راننده مرد سن بالایی بود و گفت بیا بالا.

در طول راه راننده چندین بار ایستاد تا مسافر سوار و پیاده بشه. حالا همین دختر خانم که خودش رو تو ماشین ولو کرده بود گفت: آقا تندتر برو من کار دارم!

راننده هم بهش گفت: من از این راه درآمد دارم و باید بایستم و مسافر سوار و پیاده کنم، پول ندادی دستور هم میدی؟

شعور هم چیز خوبیه که برخی یا ندارن یا بهره ی کمی از اون بردن.

خوب بگو این آقا لطف کرده و تو رو سوار کرده و داره میبره به سوی جایی که قصد داری بری. پول ندادی، دیگه دستور دادنت چیه؟


تو بیشتر خواب هایی که میبینم، در حال پرواز هستم. بی اینکه پری داشته باشم، خیلی راحت دست ها رو ت داه و پرواز میکنم یا اینکه گاهی حتی بی اینکه دست ها رو مثل پرنده ها ت بدم، پرواز میکنم.

البته این رو بگم به این سادگی ها هم نیست. خیلی وقت ها مردم اذیتم میکنن. با چوب و چماق و سنگ و خلاصه هر چیزی که بشه، سعی میکنن منو سرنگون کنن یا کاری کنن که پرواز نکنم.

ولی خوب چیزی که هست در این خواب ها، پرواز کردنِ من یا برای فرار از دست خطر یا کمک کردن به مردم هست. جایی خوندم که دیدن "پرواز" در خواب به معنای "مردن" هست.

این روزها و بهتر بگم "این سال ها" دیگه جونم به لبم رسیده. شب ها که میخوابم، هزار و یک بار دعا میکنم که دیگه از خواب بیدار نشم و روشنایی روزی دیگه رو به چشم نبینم.

خواسته و دعای من از ته دل هست. نه سطحی و دروغی. صبح ها وقتی چشم باز میکنم و میبینم که زنده هستم، کلی غصه میخورم.

توی چند بار خودکشی که ناموفق بودم، هرچند تو آخرین خودکشی موفق شدم و مُردم ولی کادر پزشکی منو احیا کردن که ای کاش نمیکردن.

مدتی هست که یک اندیشه به ذهنم اومده که شاید تعبیرِ دیدنِ همین خواب هایی باشه که میبینم.

پرواز کردن.

یک جای بلند سراغ دارم. یک کوه. یک پرتگاه. جایی که زیرش صدها متر سنگِ صاف هست. طوری که اگر کسی از اون بالا بیفته پایین، وقتی بخوره زمین، له میشه و هیچی از اون باقی نمیمونه.

شاید یکی از همین روزها و ماه ها که دیگه به معنای واقعی رسیدم به ته خط، رفتم اونجا و رویایی که توی خواب میبینم رو به واقعیت تبدیل کردم.

با خودم غذا و چایی میبرم. یک دل سیر غذا میخورم و با چوب های خشک درختان چایی درست میکنم. چند تا از قرص های آرامش بخشی که دکتر واسم نوشته رو میندازم بالا تا گیج بشم و حال خودم رو ندونم.

بعد میرم لب پرتگاه. بادی به آرامی پوست صورتم رو نوازش میکنه. قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر میشه و چند ثانیه بعد. دیگه اثری از من نیست.

اگر خواستید جایی که انتخاب کردم رو ببینید، کافیه روی لینک زیر کلیک کنید تا یه فایل هفتصد کیلوبایتی دانلود بشه. روی اون کلیک کنید. با Google Earth باز میشه.

ببینید چه جایی رو انتخاب کردم.

نترسید. نه ویروسه نه تروجان. پسوند اون KMZ هست. تو اینترنت جستجو کنید KMZ file format. بهتون میگه مال چه برنامه ای هست و با چی باز میشه.


به نظر من مردهایی که حیوانات رو دوست دارن، مرد نیستن. بلکه فرشته ن. فرشته.

 

 

 

ببینید چه عشق و محبتی از چهره ی سربازها میباره. اینجا بود با لگد یا هرچی دم دستشون بود پرتش میکردن بیرون.

تو عکس دوم، گربهه نظامی هست. آخه لباس ببری تنش هست فقط رنگش فرق داره


اصلاً معلوم نیست قضیه از چه قرار هستش.

هیچ جا، هیچ چیز مشخصی هم در این مورد نوشته نشده که ناوچه کنارک چرا و چطور مورد هدف قرار گرفته.

حتی یک روز هم برای این همه کشته و زخمی شدن جوانان، عزای عمومی اعلام نکردن!

قسمت خنده دار ماجرا، این پست "باشگاه خبرنگاران جوان" هست. البته اگر پاکش نکنن. واکنش های مردم رو هم بخونید.

لینک


عصر برگشتنی از خونه خواهر، گفتم تا خونه پیاده‌روی کنم. پارک . رو رد کردم و ابتدای پلی بودم که در حال ساخت هست. دیدم پسری پا به پای من اومد و گفت: این پل رو درست نکردن که ترافیک کم بشه. گفتم: فعلاً کار داره و ساخته نمیشه. گفت: داداش من اسنپ کار می‌کنه گفته دیشب یکی از این بلوک های سیمانی افتاده رو یه ماشین. گفتم خبر ندارم. گفت کارتون چیه؟ گفتم آزاد. گفت پیاده‌روی می‌کنید؟ گفتم آره. بعد اشاره به نایلون دستم کرد. گفتم چکاپ دادم یه شن کلیه داشتم که افتاده. بعد گفت: وای چقدر خوشگل هستید چقدر از شما خوشم میاد و دستی کشید تو پشت من!!!

پرسید چند ساله هستید؟ گفتم فلان. گفت منم ۳۲ ساله و با یه لحنی گفت خوشبختم. یه جوری منو نگاه می‌کرد یه جوری بهم نزدیک شده بود که سابقه نداشت. موقع خداحافظی دست منو فشار داد و گفت: وای چه دست داغی داری! و صورتش رو آورد جلو جوری که منو بوس کنه ولی من خودم رو عقب کشیدم. وقتی هم رفت گفت بعد می‌بینمت! فکر کنم چند دقیقه دیگه باهاش همسفر می‌شدم می‌گفت بیا بریم اون پشت مشتا!

از اون موقع تا حالا هی می‌گم این دیگه کی بود؟!


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها